خدای من
گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟ گفت: عزیزتر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی، من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟..
[ سه شنبه 92/9/5 ] [ 9:24 عصر ] [ тнЄ ЄИD ]