یه پسر غمگین
یکی بود یکی نبود ، زیر گنبد کبود
یه پسر غمگین و زار ، یه گوشه نشسته بود
تو چشاش دریای اشک ، تو دلش دنیای درد
دیگه کم آورده بود ، توی برخوردای سرد
اونیکه دوسش میداشت ، دیگه پیش اون نبود
رفته بود و رضارو به دست غم سپرده بود
زندگی دیگه واسش ، معنا و مفهومی نداشت
شب که میشد با غما ، چشاشو روی هم میذاشت
غم دوری ، غم هجرت ، غم تنهایی و درد
غم رفتن ، غم عشق و غم برخوردای سرد
خلاصه رضای قصه خیلی تنها شده بود
تنها همدم شباش غصه و غمها شده بود
هیچکسی دیگه براش پیام عشقی نمیداد
معشوقش رفته بود و خاطره هاش زجرش میداد
اینم از زندگیه من که با غم تزیین شده
توی عشق و عاشقی فقط جدایی مد شده
آنقدر دوستش داشتم که وقت دعا در حالیکه آرزویش را نمیدانستم ، آرزویش را من هم آرزو کردم !
آرزویمان چه زود به واقعیت رسید : رفت …
[ شنبه 92/11/5 ] [ 1:17 صبح ] [ тнЄ ЄИD ]